خاطراتی از نماز و نیاز شهدا

در حال سجده
شهید حاج محمد زمان شالباف
در همه ی زمینه ها نمونه و الگوی بچه های گردان بود با شنیدن آوای قرآن و اذان، گویی روحش به آسمان پر می کشید. اهل دعا و نیایش بود.
یک شب که در پادگان کرخه مستقر بودیم، ایشان را کار داشتم. به سراغ سنگر او رفتم. دیدم چراغ خاموش است. ولی صدای او که مشغول خواندن دعای کمیل بود به گوش می رسید. برگشتم. ساعتی بعد مراجعه کردم دیدم شهید شالباف هم چنان سرگرم دعا و نیایش هستند. باز برگشتم و ساعت یک شب به سراغ او رفتم. در کمال تعجب باز ایشان را مشغول دعا و زاری دیدم.
به سنگرم برگشتم و نیمه شب بعد از کارهای تعویض نگهبانی به سراغ او رفتم. صدایش دیگر نمی آمد. وقتی به داخل سنگر رفتم، ایشان را دیدم که در حال سجده به خواب رفته است.(1)

نماز شب در حال حرکت

شهید بهمن صبری پور
شهید بهمن صبری پور بسیار از تهمت و دروغ و غیبت بدش می آمد. هر وقت در مجلسی بساط غیبت و دروغ را می دید، آن مجلس را آرام ترک می کرد. اهل نماز شب بود.
در شب عملیات بدر، او را دیدم که در حال حرکت در هور، لب هایش تکان می خورد و متوجه شدم ایشان مشغول خواندن نماز است. او همیشه قبل از نماز صبح بیدار بود. زیارت عاشورا و دعای توسل را مرتب قرائت می کرد.(2)

راز و نیاز

شهید علیرضا خورشیدی
شهید علیرضا خورشیدی سن کمی داشت. خیلی شوخ طبع و بذله گو بود. یک شب که برای رفتن به پست نگهبانی از خواب بیدار شدم، ایشان را در حال خواندن نماز شب دیدم که سخت گریه می کرد و مدام با خدای خویش راز و نیاز می کرد.(3)

دیگر نتوانست بخوابد!

شهید محمود سروریان
شهیدمحمود سروریان فردی متواضع و خوش برخورد بود. از نیروهای کمیته ی انقلاب اسلامی بودکه به صورت مأموریت به گردان آمده بود. او اهل نماز شب بود و به هنگام خواندن نماز و دعا بی اختیار اشک هایش سرازیر می شد. دل او دریایی شده بود و برای همه مسجّل شده بود که در عملیات بعدی او شهید خواهد شد.
با ورود به منطقه ی عملیات والفجر، ما زیر آتش شدید دشمن قرار گرفتیم. او به اصرار بچه ها شروع کرد به خواندن آیه الکرسی. همین طور که می خواند، صدای گریه اش بلند شد. آن قدر گریه کرد که دیگر نتوانست خواندن را ادامه دهد. ایشان بعد از عملیات پیروزمندانه، وقتی دوباره به گردان به عنوان پدافند به جاده ی فاو- ام القصر بازگشت، در همان جا به فیض عظمای شهادت رسید.(4)

تنها وسیله ی تسلّی

جمعی از اسرا
هشتم آبان آخرین سال اسارتمان بود. عراقی ها روز حمله ی بستان توسط ایران را، به عنوان روز شهید نام گذاری کرده بودند.
همان روز به تعداد بچه های آسایشگاه، کماندو وارد اردوگاه شده بود. یک هفته بدون آب و غذا و شکنجه های متعدد روحی و روانی، ما را زمین گیر کرده بود. آب مانده در دشت ها را برای وضو با قاشق تقسیم می کردیم و نان های بیات و خمیر را به بچه هایی که ضعیف تر بودند، می دادیم.
روز شهید که عراقی ها در عملیات بستان ضربه ی بسیار مهلکی خورده بودند، به همین خاطر هر سال تلافی آن کشته ها را از بچه های آسایشگاه ها می گرفتند. همان روز کماندوهای مسلح بعث با ویران کردن دیوار بلوکی مقابل سالن روی سرمان، با دسته ی کلنگ وکابل و نبشی و خلاصه هر چه دم دستشان بود، به داخل هجوم آورده و کوچک و بزرگ را زیر ضربات شدید خود گرفتند.
فرمانده ی قرارگاه با دمیدن در سوت خود، دستور شکنجه را صادر می کرد و بعد از چند دقیقه سوت دوم را می کشید. هر سوت، شروع و خاتمه ی شکنجه را نشان می داد. بعد از آن بچه های کم سن و سال را از ما جدا کردند. برای آن ها هم شکنجه درنظر گرفته بودند.
بعد از شکنجه های متوالی، سربازان عراقی هنگامی از آسایشگاه خارج شدند که هفتصد زخمی و چهار شهید داده بودیم. علاوه بر آن شکنجه ها، تا مدت های مدیدی جیره ی غذایی را به نصف کاهش دادند و در طی بیست و چهار ساعت، فقط چهار ساعت حق هواخوری به ما دادند. بچه های اردوگاه به هیچ چیزی تسلی پیدا نمی کردند، الا دعا و تضرّع به درگاه خدا.(5)

دنبال چه می گشتی؟

شهید حسین بیدرام
نیمه های شب بود. از خواب بیدار شدم. همه جا را سکوت فرا گرفته بود. تنها زمزمه ی «العفو، العفو» بعضی از بچه ها در گوشه و کنار به گوش می رسید.
چشمانم در تاریکی چیزی را دقیقاً تشخیص نمی داد. غافل از آن که آن شب، فرماندهان در راستای آمادگی رزمی، عملیات شبانه تهیه دیده بودند.
در حالی که آستین هایم را بالا می زدم و به طرف وضوخانه می رفتم، ناگهان پایم به سیمی برخورد کرد. آتشی در چند متری شعله کشید. وحشت سراپایم را گرفت. فوری به روی زمین دراز کشیدم. همه جا روشن شده بود. فهمیدم تله ی منوّر است. در زیر نور نارنجی تله ی منفجر شده، قامت هایی را دیدم ایستاده، یا در حال رکوع و سجود بودند. همه از فرماندهان و مسئولین گردان بودند. در آن نزدیکی، حسین بیدرام را دیدم که هم چنان سر بر سجده نهاده و های های می گریست. همان جا ماندم تا نمازش تمام شد. او رو به من کرد و گفت: «دنبال چه می گشتی؟ تله های منوّر؟»
گفتم: نه! دنبال کشف راز و نیاز شبانه. دنبال حضور ارتباط خالق و مخلوق!!.
یادش به خیر. آن شب خاطراتی شد. هر وقت مرا می دید، می گفت: «حمزه! می گردی منوّر ها را پیدا کنی!!»(6)

چراغ های کم سو!

جمعی از رزمندگان
برای سومین بار حضور در جبهه ی جنوب، به شوشتر اعزام شدیم. طبق معمول جهت سازماندهی، تجدید آموزش و آمادگی رزمی، چند روزی را در منطقه ی شوشتر، سپری کردیم.
در یکی از شب های جمعه، دعوت شدیم تا در دعای کمیل برادران جندالله - خط شکنان- شرکت کنیم. هنگامی که به مقر برادران جندالله رسیدیم، صحنه ای دیدم که هرگز فراموش نمی کنم. مشاهده کردم که گروهی در مقری گرد آمده و مشغول دعا بودند، اما پس از مدتی متوجه شدم که در اطراف جایگاه، چراغ هایی کم سو نیز روشن است. تجسس کردم. جهت اطلاع، نزدیک یکی از این چراغ ها شدم و دیدم که رزمنده ای در یک چاله ای که شبیه قبر است قرار گرفته و با گریه های عاشقانه، دعا را زمزمه می کرد. به طرف دیگر نگاه کردم و همین صحنه را دیدم. این افراد با چراغ های فانوس که داخل گوری شبیه قبر نهاده بودند، مشغول دعا بودند.(7)

سنگر دعا

شهید محمد حسن
تنها فرزندم محمد حسن، پسر پاک و خوبی بود. او شب سه شنبه به دوستانش گفت: «بچه ها بیایید امشب دعای توسل بخوانیم.»
آن ها با خنده گفتند: «چه خبر شده؟»
محمد حسن لبخندی زد و گفت: «امشب شب آخر ماست، من و چند نفر از شما شهید می شویم.»
آن شب، همه با هم دعای توسل خواندند و به ائمه (علیهم السلام) متوسل شدند و همان شب محمدحسن به شهادت رسید.(8)

سر به سجده

شهید عبدالعلی ملک ذاکر
شهید عبدالعلی ملک ذاکر، از فرماندهان گردان بلال از لشکر 7 ولی عصر (عجل الله تعالی فرجه) در منطقه ی دلیجان بود. هر شب پس از نماز مغرب و عشاء همه را با مرثیه و نوحه هایش به کربلا می برد.
شب عملیات او را دیدم که در میدان مین، در زیر رگبار گلوله های دشمن سر به سجده گذاشته و مشغول مناجات است جلوتر که رفت، میهمان خدا شد.(9)

از شلمچه تا بهشت

شهید محمد تقی قرن زاده
نوجوان شهید - محمد تقی قرن زاده - حالات عجیبی در روزهای آخر پیداکرده بود. شب ها تا دیر وقت قرآن می خواند. دیگر نیایش و نماز شب او برای بچه ها عادی شده بود، به طوری که بچه ها کم رویی را کنار گذاشته بودند و نماز شب می خواندند. با دیدن آن همه اشک و دعا و آن همه مناجات، بچه ها حتم کرده بودند که او شهید می شود و از این رو بارها به اوگفتند: «تقی جان، اگر رفتی ما را هم شفاعت کن.»
و او جانمازش را از جیب خود در می آورد و اسم آن برادر را که از او خواستار شفاعت شده بود، گوشه ی جانماز می نوشت و می گفت: «چَشم. در نماز شب یادم نمی رود.»
او سرانجام در عملیات کربلای 5، از دشت شملچه تا بهشت پرواز کرد.
قبل از عملیات،آخرین دعای کمیل در گردان عمار از لشکر 7 ولی عصر (عجل الله تعالی فرجه) برگزار شده بود. آن شب عارف شهید، محمد تقی قرن زاده از بس گریه کرده بود، بی هوش شد. او را از بین بچه ها بیرون بردیم.
من بالای سر او بودم و به چهره اش که خیس اشک بود، نگاه می کردم و به حالش غبطه می خوردم. او در حالی که از خود بی خود شده بود، زیر لب می گفت: «خدایا آمده ام که شهید بشوم و دیگر طاقت ماندن ندارم. دیگر نمی توانم در این دنیا بمانم.»
او همان شب کلید باغ بهشت را از خدا گرفت و چند شب بعد به گلزار بهشت وارد شد.(10)

از دعاهایش می شناختیم

شهید سید هیبت الله قاضی
شهید سید هیبت الله قاضی - نوه ی مرحوم آیت الله قاضی، امام جمعه دزفول - را از دعاهایش می شناختیم. شب قبل از عملیات رمضان را تا صبح دعا خواند و گریست طوری که همه را تحت تأثیر قرار داد.
یک روز بعد از عملیات در حالی که مشغول ذکر دعا بود، خمپاره ای در کنارش به زمین نشست و خون پاکش سجاده اش را رنگین کرد و چون مولایش علی علیه السلام رستگار شد.(11)

پی نوشت ها :

1- آه باران، ص 15.
2- آه باران، ص 21.
3- آه باران، ص 163.
4- آه باران، ص 166.
5- آن سوی افق، صص 76- 75.
6- ندای ارجعی، صص 32- 31.
7- مسافران ملکوت، صص 87- 86.
8- مسافران ملکوت، ص 26.
9- زخم های خورشید، ص 251.
10- زخم های خورشید، صص 175- 172.
11- زخم های خورشید، ص 157.

منبع مقاله :
- ، (1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس، (14)، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول